کد مطلب:173091 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

نفاق بنی امیه
به اعتقاد شیعه و سنی، بنی امیه به اقتضای روحیات فاسدشان، جنگ های خانمانسوز بر ضد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و پیروانش برپا كردند، و سرانجام شكست ذلت باری یافتند و به ناچار تسلیم گشتند. البته نه تسلیم واقعی، بلكه تسلیم سیاسی و از ترس شمشیر و برای مقاصد مادی!

نمونه هایی از رفتار منافقانه ی بزرگ بنی امیه، یعنی ابوسفیان، پدر معاویه را بررسی می نمائیم:

1- پس از اظهار اسلام در جنگ «تبوك» كه با «رومی ها» در گرفت، شركت كرد. او هنگامی كه می دید رومی ها غلبه می كنند، شاد می شد و می گفت «هان سپاه زرد و هان سپاه زرد» و هنگامی كه می دید مسلمانان پیش می روند متأثر می شد و می گفت: «آه سپاه زرد و آه سپاه زرد». [1] .

2- هنگامی كه اذان بلال را از بام كعبه می شنید، با ملالت عمیقی می گفت: «چه سعادتمند بود عتبة بن ربیعه پدر زن من، كه مرد و چنین روزی را ندید». [2] .

3- در زمان خلافت عثمان (اولین خلیفه ی اموی)، ابوسفیان در جمع خصوصی آنان گفت: «من فقط آرزو داشتم كه خلافت اسلامی و سلطنت بر مسلمانان، به خاندان ما برسد، اكنون كه آرزویم برآورده شده... مانند گوی، دست به دست بگردانید و یقین داشته باشید كه بهشت و دوزخ و حساب و كتاب و... به


كلی دروغ است!». [3] .

با وجود نظایر این چنین رفتارهایی به آسانی درمی یابیم كه اموی ها پس از اظهار اسلام، به راه پیشین خودشان رفتند و فقط برای به دست آوردن موقعیت مناسب در میان مسلمانان، فریاد «وا اسلاما» سر می دادند.

اما از آن جا كه منافقان منحصر به ابوسفیان و خاندانش نبودند، و بسیاری نیز خطر آن ها را تشخیص نمی دادند، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، اسلام سیاسی این منافق ها را قبول نمود، و امتیازاتی از قبیل عفو ابوسفیان در هنگام فتح مكه، و حتی بخشش قسمتی از بیت المال به آنان را مصلحت دانستند.

البته دادن امتیازات مختصر، به برخی كه سست ایمان بودند، ولی در قبایل عرب نفوذ داشتند، باعث می شد تا بسیاری، ولو به صورت سیاسی هم كه شده، به اسلام رو آوردند، كه با این روش، ضمن گسترش اسلام، شر مخالفان نیز از دامن مسلمین كم می گشت.

بدیهی است كه اموی های ضد اسلام، با پیشرفت روز افزون اسلام و گرایش خیره كننده ی ملت ها به آن، مصلحت دیدند تا با مخفی نگاه داشتن مقاصد خودشان از افكار مسلمین، زیر پرچم اسلام آمده و در ضمیر توده های اسلامی و در سازمان حكومت اسلامی نفوذ نموده و راه پیشرفتشان را هموار نمایند. تا آن جا كه معاویه، آن چند ماهی كه نامه های روزانه ی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را می نوشت، كتابت وحی قلمداد می كرد و برای ساده لوحانی همانند شامی ها، بر سر منبر اسلام، با كمال وقاحت می گفت:

ای مردم! محمد صلی الله علیه و آله و سلم شخصی امی بود كه نمی توانست بخواند و بنویسد! از این رو مرا كه خویشاوند نزدیكش بودم، به عنوان وزیر و نویسنده ی امین خود انتخاب كرد. با این وصف، در آن هنگام وحی هایی را می نوشتم كه حتی محمد صلی الله علیه و آله و سلم از آن اطلاعی نداشت... [4] .

برای پاسخ به این ادعای باطل، كلام ابن ابی الحدید را در این جا متذكر می شویم:

همه ی محققان بر آنند كه كتابت معاویه، منحصر به مسائل جاری روز بود و اصلا ارتباطی به وحی نداشت. [5] .

نیز اموی ها، از آن جهت كه پیغمبر با «ام حبیبه» دختر ابوسفیان، ازدواج كرده بود، - هر چند ازدواج آن حضرت، همانند بسیاری از ازدواج هایش جنبه ی سیاسی داشت - همواره روی آن تكیه می كردند، و به كمك آن، پایه های سلطنتشان را در جامعه ی اسلامی، استوار می نمودند، تا آن جا كه خودشان را «خال المؤمنین» و دایه ی مهربان مسلمین می خواندند و با انواع سیاست بازی ها و تبلیغ ها، بسیاری از مسلمانان را گمراه كردند و ادعای وراثت و خلافت نمودند.


ابوسفیان و همكارانش، سازمان مرموزی در پس پرده داشتند. این سازمان به قدری نیرومند بود كه می توانستند به وسیله ی آن، دولت ابوبكر را زیر فشار قرار دهند و به قول خودشان دگرگونی هایی به وجود آورند.

در هنگامه ی سقیفه، ابوسفیان با اظهار دلسوزی برای مصالح اسلام، سراغ علی علیه السلام رفت و گفت:

چرا با وجود شما، ابوبكر كه از پست ترین تیره ی قریش است. خلافت را بگیرد؟ به خدا سوگند، من می توانم او را كنار بزنم.

حضرت علی علیه السلام چون از مقاصد شوم ابوسفیان به خوبی آگاه بود در پاسخ او فرمود:

تو هدف ننگینی داری و می خواهی ما را وسیله ی آن نمایی، تو همیشه این طور بودی كه برای اسلام و مسلمانان، دام حیله می گستردی. [6] .

از این جا روشن می شود كه علت این كه امام علی علیه السلام پس از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم برای گرفتن مقام خلافت، قیام عملی نكرد این بود كه می دانست ابوسفیان ها و به طوری كلی مشركان دیروز و منافقان امروز، نقشه های خطرناكی برای ایجاد درگیری های داخلی به منظور پیشبرد مقاصدشان در دست دارند.

از این رو امام علی علیه السلام به خاطر پیشگیری از بروز خطر ناچار بود مسالمت كند و از مقام خلافت، كه حق ایشان بود، صرف نظر نماید تا بنیان اسلام به خصوص در آن موقعیت لرزان به خطر نیفتد.

از آن جا كه امام علی علیه السلام بنیان اسلام را از مقام خلافتش مهم تر می دانست، فرع را فدای اصل كرد، و لازم دانست به خاطر مصالح اسلام، به ویژه در آن وضعیت خطیر، ضمن پرهیز از درگیری با منافق ها و به طور كلی با ریاست طلب ها، مانع تهییج مخالفان گردد، هر چند برای او، استخوان گلو و تیغ چشم بود. [7] .


[1] اسدالغابه، در ترجمه ابوسفيان.

[2] شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 453.

[3] مروج الذهب، ج 2، ص 242؛ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 391، و ج 1، ص 130.

[4] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 361.

[5] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 112.

[6] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 130، و ج 2، ص 7 و 16.

[7] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 50.